واسه چی؟

دلتنگی چه حس بدی است....

تنهایی چه حس بدی است

کاش...

پاره ای ابر میشدم

دلم مهربانی می بارید

کاش نگاهم شرار نور میشد

اشتی میدادش

و

که دوست داشتن چه کلام کاملی است

و

من...

چقدر دلم تنگ دوست داشتن است!

 

ولنتاین مبارک

+نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1398برچسب:,ساعت10:3توسط آبجی ندا | |

سلام به همه ی دوستای گلم که دلم واسشون یه ذره شده بود

عـــــــــــــــــــــــــــــاشقتونم

ازته ته ته قلبم شمارو دوست دالم

راسی از همه ی نظرهاتون متشکلم

خیلی خوبین

لاسی بعداز این که همه ی مشکلاتم حل شد تونستم بیام بهتون سر بزنم    ولـــــــــــــــــــــــــــی حیف که رمز عبورمو فراموش کرده بودم

ولی بعدش درس شد وتونستم دوباره بیام

منتظر نظراتتون هستم

بای

+نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1398برچسب:,ساعت19:59توسط آبجی ندا | |

 

 سکوت، سکوت کردی سکوتی تلخ سکوتی که حتی نگفتی برای چه از کنارم می روی با

 

 

رفتنت

 

 

بغضم ترکید و سکوتی که آن همه مدت با من بود شکست .آنقدر اشک ریختم تا قلبم کمی آرام

 

 

گرفت . چون تازه فهمیدم تو را در کنارم احساس نمی کنم همیشه چشمانم به در بود تا روزی

 

 

بیای

 

 

ی تا این سکوت لعنتی بشکند و به تو بگویم چقدر دوستت دارم و به داشتنت در کنارم احتیاج

 

 

دارم

 

 

روزها و ماهها می گذرد اما باز هم یاد و خاطرت در ذهنم همیشه زنده است . لحظه ای که بار

 

 

سفر می بستی آهی از ته دل کشیدی و گفتی روزی برمی گردم ولی سالها از آن روز لعنتی می

 

 

گذرد اما هنوز هم برنگشتی و خبری از تو ندارم منتظرت خواهم نشست و اما تو ...تو اگر می

 

خواهی روی ...رو!! ولی بدان که من ،ماندگارم

+نوشته شده در دو شنبه 2 بهمن 1398برچسب:,ساعت20:34توسط آبجی ندا | |

 

در تنهايي خود لحظه ها را برايت گريه کردم


 

در بي کسيم براي تو که همه کسم بودي گريه کردم


 

در حال خنديدن بودم که به ياد خنده هاي سرد و تلخت گريه کردم


در حين دويدن در کوچه هاي زندگي بودم که ناگاه به ياد لحظه هايي که بودي و اکنون نيستي

 

 ايستادم و آرام گريه کردم


ولي اکنون مي خندم آري ميخندم به تمام لحظه هاي بچگانه اي که به خاطرت اشک هايم را

 قرباني کردم...

+نوشته شده در دو شنبه 2 بهمن 1398برچسب:,ساعت20:32توسط آبجی ندا | |

 بی تو اما عشق بي معناست ، مي داني؟

دستهايم تا ابد تنهاست ، مي داني؟

آسمانت را مگير از من ، که بعد از تو

زيستن يک لحظه هم ، بي جاست ، مي داني؟

تو ، خودت را هديه ام کردي ، ولي من هم

شعرهايم را که بي پرواست ، مي داني؟

هر چه مي خواهيم – آري – از همين امروز

از همين امروز ، مال ماست ، مي داني؟

گرچه من ، يک عمر همزاد عطش بودم

روح تو ، هم – سايه درياست مي داني؟

دوستت دارم!» - همين ! – اين راز پنهاني

از نگاه ساکتم پيداست ، مي داني؟

عشق من ! – بي هيچ ترديدي – بمان با من

عشق يک مفهوم بي « اما» ست ، میدانی؟

+نوشته شده در دو شنبه 2 بهمن 1398برچسب:,ساعت20:30توسط آبجی ندا | |

 این صدای پای تنهایی از کوچه پس کوچه

های شهر است که به گوش میرسد

و حکایت از طلوع غم میکند

من در زاویه پنهان خویش

نشسته ام و دستهایم

به جست و جوی

 اسمان رفته اند

اسمان در غم من مینالد

زمین از شیون های من به لرزه در ما اید

و پرندگان در غم من از نغمه سرایی باز می ایستند

+نوشته شده در دو شنبه 2 بهمن 1398برچسب:,ساعت20:24توسط آبجی ندا | |

کاش می فهمیدی ، در خزانی که از این دشت گذشت ، سبزه ها باز چرا زرد شدند.

خیل خاکستری لک لکها ، در افقهای مسی رنگ غروب ، تا کجاهای کجا کوچیده است.

کاش می فهمیدی ، زندگی محبس بی دیواریست

و تو محکوم به حبس ابدی 

و عدالت ستم معتدلیست ، که درون رگ قانون جاریست

کاش می فهمیدی ، زندگی آش دهن سوزی نیست

عشق ، بازار متاع جنس است

آرزو ، گور جوانمردانست

مرده از زنده ، همیشه هر آن ، در جهان بیشتر است

کاش می فهمیدی ، چیزهائیست که باید تو بفهمی ، اما...

بهتر آنست ، کمی گریه کنم ...!!!

بهتر آنست ، کمی گریه کنم.... کمی ... ...!!!

+نوشته شده در پنج شنبه 28 دی 1398برچسب:,ساعت17:57توسط آبجی ندا | |

به گمانم...
تنها رهگذر کوچه تنهایی من
قطره باران هاییست ملموس
که به یمن قدم یاد نگاهت در دل
و به دلداری این خسته وجود
در حریم نفسم می بارند .
و همه هم فریاد ..
شعر زیبایی چشمان تو را می خوانند.
به گمانم حتی ..
گل نیلوفر احساساتم
که زمان هاست دلش پژمرده
به امید حضور سبزت
و به رویای هوایی تازه
می رود تا فردا..
و شعف وار...
به احساس زمان می خندد

+نوشته شده در پنج شنبه 28 دی 1398برچسب:,ساعت17:53توسط آبجی ندا | |

آسمون به ماه میگه: عشق یعنی چی؟ 
ماه میگه: یعنی اومدن دوباره تو. 
ماه به آسمون میگه: عشق یعنی چی؟ 
آسمون میگه: انتظار دیدن تو

+نوشته شده در پنج شنبه 28 دی 1398برچسب:,ساعت12:20توسط آبجی ندا | |

هميشه آرزوهايت را ياد داشت کن... نه به خاطر اينکه خدا فراموش مي کند.. به خاطر اينکه فراموش مي کني آنچه

امروز داري آرزوهاي ديروز توست


هیچ کس اشکي براي ما نريخت ...هر که با ما بود از ما مي گريخت ...چند روزي ست حالم ديدنيست... حال من از اين

و آن پرسيدنيست... گاه بر روي زمين زل مي زنم... گاه بر حافظ تفاءل مي زنم... حافظ ديوانه فالم را گرفت... يک

غزل آمد که حالم را گرفت: ... ما زياران چشم ياري داشتيم... خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم

+نوشته شده در پنج شنبه 28 دی 1398برچسب:,ساعت12:16توسط آبجی ندا | |